دفتر اجتماعی من
خوش آمدید
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
جی پی اس ردیاب ماشین
ال ای دی هدلایت زنون led
جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دفتر اجتماعی من و آدرس baranbhrni.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





Alternative content


نويسندگان
بهاره

آرشيو وبلاگ
آبان 1394


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 9 آبان 1394برچسب:, :: 22:37 :: نويسنده : بهاره

شب یلدا بود... خانواده ناصز آقا به مهمانی رفته بودن آنها...در خانه ی خود را فراموش کرده بودند ببندند .

حسن که امروز کاسبی نکرده بود ناراخت و غم زده داشت رد میشد دید در خانه ای باز است و در دلش شکوفا شد در حیاظ خانه که یکت باز بود باعث کنجکاو شدن ذهن حسن شد که داخل حیاط خانه سرکی بزند .

دوچرخه ای را میبیند و تصمیم میگیرد با این دوچرخه پسرش را خوش حال کند و به خانواده بگوید من امروز حسابی کاسبی کرده ام و با پولش این دوچرخه را خریدم.پس از آنکه دوچرخه را برداشت با سرعت به سوی خانه ححرکت کرد پاهایش از بس پدال زده بود درد می کرد آنقدر با سرعت آمده بود که مسیر طولانی راه را هم متوجه نشده بود .

در را باز کرد و دید پسرش در حال نوشتن مشق هایش است ... و داد زد بلند همراه با خوش حالی ..... پسرمممممم .... بیااااااا...... ببین .....برایت چه چیزی گرفته ام. ... کاسبی امروز را برای تو خرج کردم .... پسر هم با خوش حال آمد وقتی دوچرخه را دید .. بسیار ذوق کرد اما این ذوق .. دوام بلند مدتی نداشتی ... پس از چند لحظه به دوچرخه نگاه کردن دوچرخه به دیدش آشنا می آمد اما آن را کجا دیده هر چه فکر کرد به ذهنش نرسید .... اما به روی خود تا پدر نفهمد ... از پدر با خوش حالی تشکر کرد.... و با دوچرخه دوری درون حیاط زد ... شب زمانی که درون رختخواب بود ... در فکر این بود دوچرخه را کجا دیده تمام ذهنش را مرور کرد .... و سپس جرقه ای  در ذهنش خورد .... بله .... درست است .... او دوچرخه ی دوستش مبین است .... حتی همان نشانه ای که در دوچرخه ی او دیده بود در درون همان دوچرخه ای که پدر آورده بود را هم دید .... صبح زمانی  که به مدرسه خواست برود پدرش گفت امروزم دیگه لازم نیست با پای پیاده بروی ... پسر که ترس داشت این واقعا دوچرخه دوستش باید به پدر .... گفت نه پدر امروز را هم مثل روز های دگر پیاده خواهم رفت ... در حیاط را بست و راهی مدرسه شد... با چشم دنبال مبین میگشت وقتی دوستش را دید دیگر به ... حدس خود شکی نداشت .... از چهره غم زده اش ... دیگر اطمینان خاطر  را به دست آورد ... خجالت میکشید به سمت مبین برود .... اما با خودش کلنجار رفت که لازم نیست چیزی بگی فقظ برو ببین این قضیه واقعا درست است یا نه ....

پس از سلام و  احوالپرسی با مبین . از او پرسید چرا ناراحتی ؟ جواب داد : دیروز که به مهمانی رفته بودیم یادمان رفت در را ببندیم و نمی دانم چه دزدی آمده است و دوچرخه نازنینم را برده ا ست ؟! امروز هم مجبور شدم پیاده به مدرسه بیایم..... پسر ناراحت شد هم به پدرش توهین شده بود و هم باعث شده بود امروز دوستش پیاده به مدسه بیاید  . آن روز سر کلاس اصلا حواسش به درس نبود.

وقتی به خانه برگشت پدرش را دید اما دوست نداشت به روی پدرش بیاورید و او را ناراحت کند به پدرش گفت : پدر من این دوچرخه را دوست ندارم  و می خواهم این را بفروشم و یک چیز دیگر که دیده ام آن را بخرم پدر که تعجب کرد . گفت هر جور خودت دوست داری اما این دوچرخه خیلی خوب است پسر گفت نه پدر من این را دوست ندارم .

به سوی خانه مبین رفت و خوب کوچه را دید می زد که کسی او را نبیند زمانی که دید خبری نیست دوچرخه را دم خانه مبین گذاشت و در را زد خودش هم در کوچه پشتی قابم شد وقتی دید آنها دوچرخه را برداشتند و خوش حال شدند خیالش راحت شد .

از قبل پول جمع کرده بود و توانست آن چیزی که می خواهد بخرد .

وقتی به خانه رسید ... پدر گفت فروختی با خوش حالی گفت بله پدر

پدر پرسید : به چه قیمت فروختی :(( پسر هم جوا داد به همان قیمت که تو خریده بودی!))

 

 
پنج شنبه 7 آبان 1394برچسب:, :: 12:53 :: نويسنده : بهاره

Mr.Mustache

به سلامتی خدا

 که هر موقع دلم براش تنگ شه خودشو نمیگیره

 قهر نمی کنه ...

به حرفام گوش میده ...

اذیتم نمی کنه ...

بهونه نمیگیره ...

و از همه مهم تر ...

ترس از دست دادنشو ندارم

 
پنج شنبه 7 آبان 1394برچسب:, :: 12:51 :: نويسنده : بهاره

یک ﺁﺩﻡ ﻫﺎیی ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ

ﻭﻗﺘﻲ ﺷﺎﺩی ﻛﻨﺎﺭﺕ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﺣﺴﻮﺩﻧﺪ

ﻭقتی غمگینی ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﻧﻤﻴﮕﻴﺮﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺍﻧﺪ

وقتی ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺭی ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﻫﻤﺪﺭﺩﻧﺪ

ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ بی ﺧﻴﺎﻝ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻨﺪ

ﺍﻣﺎ ﻭقتی ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﺎ ﺗﻮ خیلی ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻨﺪ خیلی

ﺍﻳﻨﻬﺎ بدﺗﺮﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎن های ﺭﻭی زمین اند

 
پنج شنبه 7 آبان 1394برچسب:, :: 12:50 :: نويسنده : بهاره

 
پنج شنبه 7 آبان 1394برچسب:, :: 12:47 :: نويسنده : بهاره

دیروز از یه خانمی پرسیدم: تو که شوهر داری چرا دوست پسرداری؟
گفت: وااااا چه ربطی داره، مگه کسی که تلویزیون داره سینما نمیره؟
یعنی استدلالش از پهنا تو حلق هر کی که قانع نشده!!
ﺍﻻنم ﺍﺯ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺭﻓﺘﯽ ﺗﺎﯾﻠﻨﺪ ﺧﺎﻧﻮﻣﺖ ﺭﻭ ﻫﻤﺮﺍﺕ ﺑﺮﺩﯼ؟
ﮔﻔﺖ ﻣﮕﻪ ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺮﻩ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺳﺎﻧﺪﻭﯾﭻ میبره؟!
ملت چه منطقی شدن!

 

 
چهار شنبه 6 آبان 1394برچسب:, :: 15:12 :: نويسنده : بهاره

اخم                                                      بسم الله الرحمن الر حیبم

 

محرم

 

             دوباره بوی محرم به مشام می رسد و پرچم های مشکی در گوشه و کنار شهر بر در و دیوار خودنمایی می کند نام حسین ورد زبانها می شود و قصه اش همه جا نقل می گردد قصه ای پر

غصه قصه ی عاشورا ! روزی ک امام با هفتاد و دو تن از یاران با وفایش قیام کرده اینک سال هاست عزادارانش سوگوارند و یادش زنده تر از همیشه است .

 

              عاشورا چه قصه ها در دل دارد ! قصه ی ابولفضل العباس (ع) قاسم جوان رشید را رقیه طفل سه ساله را علی اکبر وعلی اصغر را و زینب بزرگ را ... از کدام یک باید بگویم از علی اصغر

که دشمنان بی رحم بر تشنگی اش رحم نکردند و تیری بر گلویش زدند و جویباری از خون جاری ساختند یا از رقیه که هجر پدر را طاقت نیاورد و با سر پدر نجوا کرد و نمی دانم چه شنید که آرام  

شد برای همیشه آرا مشی در کنار پدر یا از زینبی که این همه بار مصیبت به دوش کشید اما استوار ماند ....

 

             عاشورا قصه ی غمباری است که مشتاقان ابا عبدالله الحسین را هر سال به خود می خواند ....

 

           قصه ای که تکرار تاریخ هم غبار فراموشی بر آن نمی نشاند و با ورق زدن هر صفحه از این کتاب گوهر اشک می افشانیم قصه ای که با شنیدن دلهایمان به درد می آید .

          

           باشد که با خواندن و ورق زدن این کتاب درس های عاشورا را بیاموزیم حسین (ع) را بشناسیم و در حفظ دینمان محکم و استوار باشیم.

 

 
چهار شنبه 6 آبان 1394برچسب:, :: 14:19 :: نويسنده : بهاره

      

صدای زیبای باران می آید...یکی از زیبایی های خداوند.... دوباره دلم هوای اینو داره بره زیر باران و قدم بزنه ... می خوام برم تو این هوا... از این هوای بی نظیر لذت ببرم .... مامانم نمیزاره میگه

سرما میخوری ... آخه ... من دوست دارم برم تو این هوا .... و دلم و با این بارون زیبا پاک کنم وغبار های وجودم را با این باران شستشو بدهم ... بگذار بخاطر این باران هم سرما بخورم ... مگر در

شهر ما چقدر باران می بارد .... خیلی خیلی سالی 5 بار .... باران من تو رو دوست دارم ...

سعی کن زیاد ب ما سر بزنی ... امروز حسابی همو از راه دور ملاقات کردیم حدود یک ساعت بیشتر من هنوز امید دارم فردا هم بیایی ....

 

***** داستان لبخند بارانی :

 

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و برمی‌گشت، با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان ابری بود، دختر بچه طبق معمول همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد. بعدازظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت طوفان و رعد و برق شدیدی گرفت.

 

مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیلش به دنبال دخترش برود، با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شد و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد، اواسط راه ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده می‌شد، او می‌ایستاد، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.

زمانی که مادر اتومبیل خود را کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همین‌طور بین راه می‌ایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد!

یادمان باشد هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی، خدا کنارمان است؛ پس لبخند را فراموش نکنیم!

امروز 6/8/94 باران خیلی خوب بود *__*

 

 

 

 

 
چهار شنبه 5 آبان 1394برچسب:, :: 23:18 :: نويسنده : بهاره

 

                                                                      بسم الله الرحمن الرحیم

 

زیبایی های دنیا بسیار است .... دوستی یکی از آن زیبایی هاست ... اما دوستی بین انسان و طبیعت...

 

           باز هم آمده بود ....آمده بود کنار من ...نگاه غم زده اش سینه ام را می خراشید . همان گونه که او در اعماق وجود من غرق می شد من نیز در عمق دلش غوظه ور می شدم .

           تمام روز ها می آمد و ساعت ها در کنار من می نشست غصه هایش را به من می گفت : و قطر های وحودش را با قلب من یکی می کرد .

            حس مس کردم او جز ای از من است . زمانی که با پاهایش را به من می سپرد تا آنان را بوسه باران کنم یا زمانی که با دست های کوچک و ظریفش صورتم را نوازش می کرد احساس تنهایی نمی کردم .

            اشک های داغ دخترک تنم را سوراخ می کرد و من این گرمای محبت آمیز را به عمق وجودم می فرستادم . اما افسوس که این گرما عمر زیادی نداشت و با سردی من سرد می شد.

           با نوازش دستش بر روی سرم به خودم آمدم و به او خیره شدم . او نیز با چشم های اشکی اش به من چشم دوخته بود .

           دختر فوق العاده قویی بود حتی با چشم های اشکی می خندید . لبخندش ب من دلگرمی  می داد به سمتش روانه شدم ودور پاهایش را احاطه کردم با لمس دستانش بر روی صورتم شاد با سرعت بیش تری به سویش غوطه ور شدم.

          

          بازم دلم گرفته مثل همیشه به رودخونه پناه بردم صدای آب بهم آرامش می داد. و وقتی که پاهایم را درون آب مب انداختم وآب پاهایم را نوازش می کرد احساس خوبی پیدا می کردم . انگار یک  دوست قدیمی را ملاقات می کردم  . ای کاش این آرامش هیچوقت از من گرفته نشه . تو هوای سرد زمستان زمانی که کنار رودخانه میشینم و دردامو به آب میگم دلم باز میشه انگار وجود پاکی آب تمام غصه های دلم را میشوید و پاک کی کند همانند ظرف گلی که وقتی اونو با آب میشوریم تمیز میشه و برق میزنه .

         چه طیبیعت زیباست و زیبایی هایش آدم را شگفت زده می کند مثل همین آب که چه صدای لطیفی دارد و چه زیبا و آرام حرکت می کند رنگ آرامش بخشش تمام غصه ها را از دل پاک می کند . رود خونه دوست منه ..... یک دوست خوب برای من ...

    

       {{پس  .....   آری آغاز دوست داشتن است

 

                                            گر چه پابان راه نا پیداست

                                                         

                                                          من به پابان دگر نیندیشم

     

                                                                               که همین دوست داشتن زیباست.}}

                                                                                     فروغ فرخ زاد